دنیای من و آدم کوچولوها – راز رنگارنگ!

رژیا پرهام – تورنتو

اولین باری که دیدم‌اش با فاصله‌ای نسبتاً زیاد بود. مردی به‌ظاهر خشن با هیکل درشت، سر تراشیدهٔ طرح‌دار، گوشواره و تتو. از آن قیافه‌های منفی در فیلم‌ها. از آن آدم‌ها که جز یک‌بار باهاشان هم‌کلام نشده‌ام و آن هم چون پلیس مرز کانادا به آمریکا بود و چاره‌ای نداشتم.

وقتی به‌سمت فضای بازی می‌آمد، مطمئن بودم ترجیح می‌دهم که هم‌کلام نشویم. به خودم گفتم، مادر دخترک که خانم خیلی ساده‌ای است، چه انتخاب متفاوتی داشته و سریع به خودم غر زدم که کِی می‌خواهی یاد بگیری که انتخاب آدم‌ها فقط به خودشان مربوط است؟ اتفاقاً آن روز با اینکه همراه مادرِ دخترک بود، هم‌کلام نشدیم، حتی سلام هم نکردیم. مشغول صحبت با تلفنش بود، دخترک را برای چند ثانیه و خیلی سریع توی آغوش گرفت و رفتند.

یک‌سال و چند ماه از آن روز می‌گذرد و چند دفعه‌ای هم‌کلام شده‌ایم. محترم است و برخلاف ظاهرِ شلوغش، آرام.

دخترک هم به‌قدری در فضای بچه‌گانهٔ بازی‌ها مشغول است که به‌ندرت حرفی از محیط خانه میزند، ولی گهگاه که حرف یا کاری پیش می‌آید، مشخص است که هر روز بیشتر از روز قبل به او علاقه‌مند می‌شود.

امروز دخترک با او آمد، دستانش داخل جیبش بود و بعد از سلام، روزبه‌خیر و خداحافظی و در آغوش گرفتن دخترک، خواست برود که دخترک نگهش داشت. رو به من با هیجان گفت: «رژیا، برات یه سورپرایز عالی دارم.» گفتم: «چه خوب، حالا چی هست؟» دخترک سرش را بالا کرد، نگاهی به نامزد مادرش انداخت و با لحن بانمکی گفت: «لطفاً ناخن‌هات رو به رژیا نشان بده!» آقا با قیافه‌ای شگفت‌زده خندید و گفت: «نه، اصلاً باور نمی‌کنم! یادته که این یه رازه و هیچ‌کس نباید ببینه؟» دخترک با خنده‌ای بلند گفت: «هیچ‌کس، غیر از رژیا. قول می‌دم.» و آقا ناخن‌هایش را نشان داد. ده ناخن لاک‌خوردهٔ نامرتب و رنگارنگ؛ بنفش، سبز، صورتی، قرمز، آبی و… .

خندیدم و توی دلم گفتم، این‌ هم بخشی از دلایل رابطهٔ دوستانه و نزدیک دخترک و آقای به‌ظاهر متفاوت.

 

ارسال دیدگاه